؛[قسمت اول]؛
دل در آتش غم رخت
تا که خانه کرد
دیده سیل خون
به دامنم بس روانه کرد
آفتاب عمر من فرو رفت
و ماهم از افق چرا سر برون نکرد
هیچ صبحدم نشد فلق
چون شفق ز خون
دل مرا لاله گون نکرد
؛[قسمت دوم]؛
ز روی مهت جانا پرده برگشا
در آسمان مه را منفعل نما
به ماه رویت سوگند
که دل به مهرت پایبند
به طُره ات جان پیوند
قسم به زند و بازن
به جانم آتش افکند
خراب رویت یک چند
؛[قسمت سوم]؛
بیا نگارا، جمال خود بنما
ز رنگ و بویت، خجل نما گل را
رو در طرف چمن
بین بنشسته چو من
دلخون بس ز غم
یاری غنچه دهن
گل در خشنده، چهره تابنده
غنچه در خنده، بلبل نعره زنان
هرکه جوینده باشد یابنده
دلدارت زنده، بس کن آه و فغان
زجان مه رویان، شکوه گر سازی
به شش در محنت، مهره اندازی
همچون سالک، دست خود بازی
همچون سالک، دست خود بازی